آیا از خود اثری بر جای میگذارید؟
۸ خرداد ۱۳۹۸ . 1,577 بازدیددعوا از يك درخت بيد سفيد سر مرز شروع شد. با يك تبر دسته بلند كار ميگون زدند به تنه درخت بعدش هم ... رگ گردن بود و سرخي پيشاني سر يك وجب مرز كه اين طرف و آن طرف شده بود...
بالاخره با وساطت من و چند نفر ديگر جنگ تمام شد و هر كس رفت دنبال كار خودش، من هم كه قصد داشتم بروم كوه راهم را كشيدم و رفتم. سر بالاييهاي تندي بود، نفس نفس ميزدم، تنها بودم. به زحمت بالا ميرفتم صداي دعواي آنها هنوز در گوشم ميپيچيد چه حرفهايي ميزدند گاهي ميايستادم و به مناظر دور و برم نگاه ميكردم، خيلي قشنگ بود، با اينكه از بچگي حداقل سالي يك بار از اين مسير ميگذرم اما باز هم برايم تازه و زيباست.
هر چه بالاتر ميرفتم زيبايي طبيعت بيشتر ميشد، زحمت من هم، ولي ارزشش را داشت ياعلي گفتم و باز حركت كردم. دلهرهها و وسوسههاي تنبلي كمكم به سراغم ميآمدند: "دير شده، هنوز ناهار نخوردي، پا درد ميگيري، برو خونه و ..." به خود آمدم، بيخيال راحتي بعد از تنبلي. اما يك چيزي رهايم نميكرد. ميگفت: "يادت هست در همين كوه پسر دايي پدرت را پلنگ خورد." گفتم: "خوب كه چي؟" گفت: "شايد سراغ تو هم بيايد." گفتم: "ببين اين گلها چقدر قشنگه. بوي آويشن تازه ميآيد. ببين چه چيزهاي پرخاصيتي اين بالا درميآيد اما پايين به جز گزنه و علف چيزي نيست. فقط صحبت يك مشت خاكه، كمتر كسي دوست داره اين بالاها را ببيند. به هر كسي ميگويي برويم كوه جواب ميدهد من نميتوانم ارتفاع بالا را تحمل كنم چون فشارخون دارم. به بالا نگاه كردم، عقابي بالاي سرم بود ذهنم به سراغ نوشتهاي رفت كه مرغابي و عقاب را با هم مقايسه ميكرد.